بسم رب الشهداء و الصدیقین
ای آقای ما ، فردای آن روز که صیاد تو بشهادت رسید بر سر مزارش رفته بودی و به خانواده اش فرمودی: دلم برای صیادم تنگ شده.
ای تاج سر عشاق ولایت، ما نیز دلمان تنگ شده. هم برای تو و هم برای غم تو تنگ شده.
دیروز و امروز و فردا و فرداها ، دلمان برای نشستن در کنارت تنگ شده.
دل عاشق جز صورت یار چه خواهد. کاش هر روز می توانستیم از انوار صورت نورانی ات گل بچینیم و در باغچه قلبمان بکاریم. و بعد صبح به صبح با اشک چشمان خود که از فراقت جاری میشود این گلهای نورانی را آبیاری کنیم و از عطر و نقش و نگار دل انگیز آن بهره ها ببریم.
کاش هرگز رخ زیبای تو از چشم نرود . این سر برود هیچ بود ، صورت دلدار ز این دل نرود.
دیر زمانی ست که سرهای خود را برای قربانی کردن در جلوی قدمهای استوارت کنار گذاشته ایم. شاید کسانی ما را دیوانه بخوانند ، بله ما دیوانه ایم ، دیوانه سردار شجاعت.
گاه گاهی از دشمنان شما خنده ها می کنیم با دوستان. چقدر بیمارند که عقل از سرشان فراری ست. زیراکه نمی دانند ما دیوانه گان ولایت با اهل کوفه آشنائی نداریم و تنها عطر ذوالفقار علی را بر سینه داریم. و شهادت را برای پرواز به آسمانها نشانه داریم.
کاش آن چفیه بر گردن استوار بودم هر دم ز نوای خوش یار بیدار بودم